سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بی بال پریدن..
 
قالب وبلاگ

به عقربه هاکه نگاه میکنم

حتی یک ثانیه هم نمی گذرد...ثانیه ها تکراریند...

اما تاچشم ازشان برمی داری

تا غافل می شوی،

دور می شوند...می دوند تا ناکجاآباد...

و تو می مانی و فکر اینکه

(کاش نمی گذشت.....)

طعم دلتنگی امسال من

با تمام سالهای پیش متفاوت شده.

نمی دانم چرا!!!

اما خوب می دانم که هرچه قدر هم که فرق کرده باشد،

جنسش همان است.

هم من جنس دلت را می شناسم

و هم تو از تمام روزنه های وجودم با خبری....!

نمی دانم چرا حالا که چند روز به تحویل مانده صفحه ی آخر را می نویسم!؟!!

روزهای 91 هم نوسان شدیدی داشت

تو، درتمام روزهایم بودی

اما من در تمام روزهایت نبودم

در تمام ثانیه ها نگاهم کردی

اماچشمان من آنقدر از غبار این شهر سیاه شده بود

که تصویر تو در میانشان محو بود.....

می دانم..

عاشق نیستم....عاشقان فراموش نمی کنند

اما من ،فراموشی روزمره ام شده است...

گفته بودم قلمم تن به نوشتن نمی دهد

راست گفتم.نمی داد.........به زور روانه ی کاغذش کردم.......

او هم روزه سکوت گرفته بود

حرف را به زور از دهانش بیرون کشیدم

او هم تنها به تو حرف دلش را می گوید....

حرف از برای تو نوشتن که می شود ،لب تر می کند...

باز هم مثل همیشه سر همه را به درد آوردم با دلتنگی هایم!!!

طولانیش نمی کنم..!

آمدم بگویم

92 را نیز با تو آغاز میکنم..با تو و نور چشمانت..

اما با یک شرط..

این بار ..اگر روزی ..روی زمین حرف از تو شد،

من می خندم..شادی میکنم...جشن میگیرم...

مثل تمام مجنون های دنیا..

مجنون ،مجنون است...شاخ و دم ندارد که.....

آن قدر شادی میکنم تا چشمانم خسته شوند از این همه ذوق!!!

بعد ،نگاهم را به نگاهت گره میزنم و زندگی را از سر میگیرم!!

آری!

91 شاید بزرگ باشد،

اما من هنوز

کودکی خردسالم در تیررس نگاه تو ...

ادامه می دهم...

آنقدر ادامه می دهم تا با برق چشمانت بزرگ شوم....

قد بکشم..یا شاید مجنون تر....

اما ادامه می دهم.

حال میفهمم چرا تمام عشق ها

اگر وصل هم داشته باشد ،پایان پایانش هجران است...!!!

لیلای تو ،آخر تمام داستان هایش را

مثل داستان خودش

هجران رقم زده...........................!

 

پ ن:کاش در سال جدید ،رخصت پرواز به بالهایمان دهیم...اگر بالی مانده باشد!

 

 

 

 

 

یا فاطمه زهرا

 


[ شنبه 91/12/26 ] [ 12:24 صبح ] [ نقل و نبات ] [ نظر ]

ایستگاه به ایستگاه

دورتر و دورتر میشویم...

کوه به کوه..جاده به جاده..

از آسمانی که آبیش نظیر ندارد..دورتر و دورتر میشویم

آخرین نگاه هایمان را هم گره زدیم و برگشتیم...

حسرت دیار عشق را در چشمانمان نقش زدیم تا

یادمان نرود ، زیر قمرکامل بود که مقلب القلوب خواندیم

یادمان نرود که سکوت بود که آن شب برایمان روضه خواند

از تنهایی حسین(ع) گفت و شرمندگی آب

از زخم های زینب(س) گفت و از.....

دلم را با خود نیاوردم..همان جا برایش خاکریزی ساختم از جنس رمل های فکه

بعد مشتی از آب اروند را رویش ریختم  و گفتم :

اینجا جایت امن  است ، سیاه نمیشوی...فراموشی نمیگیری..

غمگین نمی شوی.....

در شهر جایی برای تو نیست

میگذارم همان جا بمانی تا شاید

من به هوای تو

دعوت نامه بگیرم

اما هیچگاه وداع نمی کنم

نه

وداعی درکار نیست....

فقط بمان...بمان من هم در شهر

وقتی دلتنگ شدم و رمیده از آن همه سیاهی

وقتی دستم را روی جای خالیت بگذارم

دلم قرص شود..یاد آور شوم عهدم را

و امیدوار از اینکه حداقل جای تو ،خوبست.

بمان..

بمان و تا ابد ازرفتن دم نزن.....

خاکریزی که ساختم شاید تنگ باشد و تاریک اما

زیباتر از خانه های بی در و پیکر شهر است...

بمان

جایی که تو هستی ،تنها جاییست که مهتاب شبها کامل است...

تنها خاکریز توست که جنسش ناب است...ناب ناب..............

 

پ ن :تنها وقتی سوار قطارشدم فهمیدم..که دلتنگی امتداد دارد نه انتها.....

سفر بخیر..

 

 

 

 

 

یا اباعبدالله الحسین.....

 

 

 

 

 

 

 

 

 


[ جمعه 91/12/11 ] [ 7:42 صبح ] [ نقل و نبات ] [ نظر ]
          

.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

من بی اسم تو بسمل باران را فراموش خواهم کرد من که نه گرگ پیراهنم را دریده و نه چاه مویه هایم را برملا خواهد کرد..... تنها اینجا هستم تا کمی با تو دردو دل کنم... تویی که این روزها تنها نامت را درشناسنامه ی کوچه ها می نویسند...
امکانات وب
  • صدرا آپ
  • بک لینک
  • دانلود آهنگ جدید