بی بال پریدن..
|
نور چراغ ها چشمانم را می زنند صدای بوق ها گوش هایم را به درد می آورند. . . این جا کجاست؟این ها دیگر کیستند؟ . . این جا پر از زمینی هاییست که آسمانی ها را فراموش کرده اند و صدایشان را از خاطر برده اند. این جا پر است از برج هایی سر به فلک کشیده که چشمان ما توان برانداز کردنشان را هم ندارد. . . .ای مردمان شهر!چه قدر عوض شده اید!! دیگر حتی رنگ نگاه هایتان را هم نمی توان شناخت! چه قذر از عشق دور شده اید. . . اما اما ما عشق را حس کردیم. آن عشقی که چشمان حاج ابراهیم همت را مجذوب خود کرده بود همان عشقی که سخنان حاج کاظمی رااین چنین شنیدنی کرده بود و همان عشقی که عطر ش از آن طرف سیم خاردار های شلمچه به مشاممان می رسید را حس کردیم. . آری چشمان زمینیمان را کور کردیم و خاک فکه و طلاییه در آن ریختیم، عطر کفن های شهیدان گمنام را به آن ها زدیم و بعد با اشک هجران آن ها را غسل دادیم . و حال چشمانم را که باز میکنم، روبه رویم شهری را میبینم که نور چراغ هایش چشمانم را می زند و بوق هایش گوش هایم را به درد می آورند. شهری که عروسک هایش کوکی شده و این دست روزگار است که آن ها را کوک می کند و فرصت مرور خاطرات را به آنان نمی دهد. شهری که روز گار با لامپ هایی آن را آذین بسته که نور چشم ها را از بین می برد وشهری که فریاد بوق هایش پرده های گوش را به لرزه در میاورد وآهنگ خوش صدا و طنین انداز شهید آوینی را از یاد می برد. آری استاد قلم. قطار ها دیگر در کنار دو کوهه نمی ایستند و بسیجی ها از آن بیرون نمی ریزند. . . آسمانی ها خیلی وقت است که زمین را ترک گفته اند. پینوشت:حاج ابراهیم همت !در امتداد نگاهت ما را هم قرار ده. شاید ما زمینیان آسمانی شده باشیم.آسمانی. [ جمعه 90/12/12 ] [ 10:52 صبح ] [ نقل و نبات ]
[ نظر ]
تمام شد. این جا آخر خط است. آخر همان خطی که تو جاودانه اش کردی. همان خطی که با قرمزی خونت به آسمان پیوندش دادی. پیوندی که هیچ گاه بریده نشد و بریده نخواهد شد. . . . به آسمان نگاه کن! پرستو ها سفر را آغاز کردند! ببین چه عاشقانه پرواز می کنند و با ذوق. . وقتی که برسند،هر جا که عطر سنگر ها به مشامشان برسد،فرود می آیند و بازی عشق همان جا آغاز میشود. . . . وما نیز پرواز میکنیم. با همین بال های بی بالمان پرواز میکنیم. آنقدر پرواز میکنیم تا به خط برسیم. همان خطی که تو جاودانه اش کردی و با خونت به آسمان پیوندش دادی! پیوندی که هیچ گاه بریده نشد و بریده نخواهد شد. . . . آری این است راز بی بال پریدن... . . . . یا صاحب الزمان از تمام کسانی که در این سفر همراهمان نیستند ،التماس دعا دارم.یا علی [ جمعه 90/12/5 ] [ 10:49 عصر ] [ نقل و نبات ]
[ نظر ]
. پلاک،سربند، چفیه، قرآن جیبی و ... پس کو؟؟ دلت کجاست؟مگر قرار نبود اولین چیزی که برمیداری ، دلت باشد؟؟!!
گمش کردی؟ صدایش کن.
هیچ صدایی نمیاید! حواست کجاست؟! زیر پایت را نگاه کن. دلت را له کردی. آنقدر محکم که دیگر صدایش در نمیاید!! دلت را قربانی کردی.مگر نه؟؟ نگاهش کن!سکوت کرده. در برابر فریادهایت سکوت کرده. در برابر تکبیر ها و می روم هایت سکوت کرده!
خوشت باشد!!! دیگر حرف ،حرف توست.وقتی دل تسلیم شود و زبان ببندد دیگر مانعی وجود ندارد. می توانی با خیال راحت بار ببندی و بروی. اما یادت نرود! دلت را می گویم.همان که تسلیمت شده! همراه خود ببرش. ببرش تا ببیند برای چه زبانش دوخته شده و این چنین به زانو درآمده. تا ببیند که نور عشق است که می تواند این چنین رنگ از چهره عاشق بپراند و دلش را به زنجیر بکشد!! . . وقتی رسیدی،آنقدر نشانش بده تا اشکانش دانه دانه جاری شوند. تا این بغضی که سالهاست منتظر است،بترکد. بعد، با دستانت آرام آرام اشکانش را پاک کن.دستی بر سرش بکش .نوازشش کن. آخر دلش ،شکسته. بار عشق آنقدر رویش سنگینی کرد که ترک برداشت. اشکالی ندارد. این جراحت ها جزئیست. از این عمیق تر را باید تحمل کند. آنقدر تحمل کند که دیگر در روی تو نایستد. سر به زیر باشد. سر به زیر باشد و با فروتنی اشک بریزد. آنقدر اشک بریزد که دریایش بیابان شود.
آن هنگام است که همرنگ می شوند و از جنس یکدیگر. دل من با سرزمین عشق.. . . .سرزمینی که عطار فقط هفت شهرش را گشته و ما فقط تا اخر یک کوچه رفته ایم... . . . . . . یا صاحب الزمان [ سه شنبه 90/12/2 ] [ 11:24 عصر ] [ نقل و نبات ]
[ نظر ]
نمی توانم باور کنم که با سطر های سپیدی
که تو قرار است نگاهشان کنی حرف می زنم
همان سطر های سپیدی که وقتی چشمم بهشان می افتد اشک ها بی صبرانه خود نمایی می کنند و مثل رود زمین خشک گونه هایم را خیس باران می کنند. یاد آن روزی افتادم که قرار بود خبر های زیادی را بر دل این سطر های سپید نقش بزنم که یکی از آ ن ها تولد پسر کوچکت بود پسری که با تو حتی در نگاه هم تفاوت ندارد اما صحبتمان به کجا ختم شد؟؟؟؟؟؟ حرف هایم در را ماندند و از بین رفتند وهنوز که هنوز است آغاز نامه ی من پایانش است همان زنگ تلفنی که رشته ی کلمات را از جوهر خودکارم به غارت برد و حرف های دل من به همان نیم سطر اول همیشگی ختم شد جاوید عزیزم سلام،امیدوارم....... ... . . . . . . پس قاصدک در کدامین صبحگاه گرد پوتین هایت را برایم می آورد؟؟؟؟
سالگرد پاسدار شهید جاوید آهندوست گرامی باد.
[ دوشنبه 90/12/1 ] [ 1:18 صبح ] [ نقل و نبات ]
[ نظر ]
|
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |