بی بال پریدن..
|
......................... ................ ....... به کجا می رویم؟! به کجا می رود این قافله ی بی مقصد؟! به کجا می روند این نقطه های سردر گم؟؟!! . . ما همان وقت که از قطار پیاده شدیم ،راه را گم کردیم. همان وقت که بند کفش هامان سفت تر و سفت تر شد. وهمان زمان که سر از خاک برداشتیم، همان جا بود که راه را گم کردیم.! . . حال خیلی وقت است که از آن حال و هوا هیچ خبری نیست. دیگر خبری از گل نوشته های یا زهرا نیست. دیگر خبری از صدا های مهیب، از رزم شبانه نیست. دیگر کسی سپیده دم را با آل یاسین سر نمی کند. . . حال دیگر شلمچه را از پس صفحه ای کوچک نظاره می کنیم وباز هم این اشک ها هستند که بی صبرانه جاری می شوند و هوای عکس ها را بارانی می کنند هوای شلمچه را... ودانه ها جاری میشوند جاری می شوند تا فکه و طلاییه و این خاک های فتح المبین است که گل میشود... . . و آخر این رود می رسد به سیم خاردار ها همان جا که قلبم را به چفیه ام سنجاق کردم آری همان جا که سر به سجده نهادیم و عهد بستیم همان جا بود که تنها و بی من شدیم. من هایمان را له کردیم و تنها شدیم. قلب هایمان را خاک کردیم و بی دل شدیم. . . . برگشتیم. بی دل... بی من... حال تنهاییم و فقط یک نفر همراه ماست. در سینه هامان کربلا جاریست را نقش زدیم چادر ها را تا زدیم و لایشان خاک شلمچه ریختیم. قلم ها را بر دست گرفته ، عشق می نویسیم. اما... اما هنوز منتظریم منتظریم تا دیدارمان در 91 نیز به حقیقت بپیوندد. ما امروز بر سر سفره های هفت سین نشسته ایم اما یادمان نرفته است که دلمان را جایی در همان نزدیکی خاک کردیم آری به خاطر دل هایمان هم که شده باز می گردیم تا شاید به هوای دل ، عهدی تازه کرده باشیم. . . آقا جان!عاشقانتان آرزو دارند در دیدار بعد شما را هم همراه سربازانتان ببینند. شما را به همان سربازان عاشق به همان هایی که زنده اند و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند قسمتان می دهیم 91 را مانند 90 شرمنده نکنید بیایید تا دیگر هوای عکس هامان بارانی نباشد. بیایید تا دیگر دل هامان را از فرط سیاهی خاک نکنیم بسپاریمشان به شما تا با نظری پاک شوند. آقا جان!زود تر زود تر این دل هارا آسمانی کنید.... . . . . اللهم عجل لولیک الفرج [ یکشنبه 90/12/28 ] [ 1:22 صبح ] [ نقل و نبات ]
[ نظر ]
نگاهم کن! همان شده ام که تو می خواهی. آرام! سربزیر! استوار...! همه چیز آماده است. همه چیز آماده است و چشمان من هنوز منتظرند. همه چیز دارم همه چیز ،جز یک چیز... . . دلم... دلم را دیگر ندارم.یعنی خیلی وقت است که چیزی به نام دل ندارم. دلم را همان وقت که پایت را از در بیرون گذاشتی با خود بردی! همان وقت که از زیر قرآن گذشتی... همان جا که در آغوشم گرفتی ... و همان جا که دست کوچکم از دستت جدا شد... همان جا دلم با تو رفت . . . حال سالهاست که دل من همراه توست و بی من خوش است باشد بگذار اگر دلی هم خوش است ،با تو خوش باشد اما بدان بدان ،این جای خالی کنار سفره هفت سین، همان جای خالی قلب من است. همان جایی که سالیان سال هنگام سال تحویل خالیست و من چیزی ندارم جز نگاهت که به جایت بگزارم. همان نگاهی که تبسمی رازآلود در آن نقش بسته و من هیچگاه راز آن لبخند را نفهمیدم. نفهمیدم تا زمانی که جای خالی قلبم را احساس کردم و آن جا بود که فهمیدم چرا هیچگاه خاک و گل از روی پوتین هایت نشستی!! چرا آن روز به جای خداحافظی لبخند زذی! و چرا هر شب به آسمان خیره می شدی و می گفتی: جای من خالیست. . . . . حال دیگر جای تو خالی نیست جای تو در کنار ستاره ها پر است در کنار همان آسمانیان و در کنار سفره هفت سین واین جا کنار من کنار من و عروسک کوچک قدیمی که او هم مثل من منتظر توست.... . . . . . . یا زهرا [ یکشنبه 90/12/21 ] [ 6:42 عصر ] [ نقل و نبات ]
[ نظر ]
از کنارش می گذرم و از دور نگاهش میکنم. هر چه قدر بیش تر دور میشوم ، دلتنگی ام دو چندان میشود. دوست دارم به طرفش بدوم و در آغوشش بگیرم تا بغضی که راه گلویش را بسته،بترکد و مروارید هایش جاری شوند... اما...اما نمی گزارند. انگار میلیون ها نفر سد راهم شده اند و نمی گزارند که با او حرف بزنم.حتی کلمه ای! انگار سال هاست که غربه ایم و یکدیگر را نه از دور بلکه از نزدیک نمی شناسیم. . . . اسممان دوست است و رابطه مان صمیمی! همسفر هستیم و عنوانی به نام همکلاسی نیز داریم و ... . . نه... هیچ یک از این ها دلم را گرم نمی کند نمی تواند جای کلام او را بگیرد. نمی تواند دل نا آرام مرا آرام کند...نه ... . . . . به جایی که ایستاده بود،نگاه میکنم،کنار خاکریز. دیگر نیست. تا نبودش را فراموش کردم ،پرواز کرد. آری.پرواز کرد به همان نقطه ای که میعاد گاه همگان است.بدون وداع... و این بود پایان بازی یادم تو را فراموش. ای همکلاسی،ای دوست ،ای همسفر ای همرزم پرواز کردی و اوج گرفتی اما... اما یادم تو را فراموش... [ پنج شنبه 90/12/18 ] [ 11:29 عصر ] [ نقل و نبات ]
[ نظر ]
روز ها، ساعت ها،دقیقه ها و ثانیه هاست که می گذرد وما هنوز دلتنگیم. دلتنگ دلتنگ. . . آنقدر دلتنگیم که شب ها را اشک میریزیم!! به یاد آن روز ها، به یاد آن لحظه های عمیق ،به یاد آن نسیمی که عطر نینوا را با خود آورد اشک میریزیم. . . . کف دست هایمان را نگاه می کنیم و اشک میریزیم. . . آری.ناپدید شده است. آن قرمز حنایی ،ناپدید شده است. عهدمان را می گویم،همان که آن شب در رزم شبانه بعد از گذر از باریکه کوه ها و گذشتن از کنار خیمه های ابا عبدالله بستیم. همان حنایی که در دستانمان نقش زدیم را می گویم. ناپدید شده است. . . عهدمان را فراموش کردیم آری.از وقتی پا در این کفش ها نهادیم،عهدمان را فراموش کردیم. . . پس کجاست آن خاک تا ببوسمش با تمام وجود؟؟؟ پس کجاست تا پاهایم دوباره برهنه شوند؟؟ حاج ابراهیم همت!نکند نور چشمانتان را از ما بگیرید.نکند فراموشمان کنید. نکند دیگر صداهایمان را نشنوید.نه!! شما را به همان خاک های فکه قسم! به همان گنبد فیروزه رنگ شلمچه قسم!به همان شهدای هویزه قسم!ما را فراموش نکنید. . . آخر ما اسیریم!! اسیر قفس های دنیاییم! شما را قسم میدهیم ما را به فراموشی نسپارید! به فراموشی نسپارید و آزادمان کنید.از این قل و زنجیر ها ،آزادمان کنید. تا به اوج برسیم. تا پرواز کنیم و عاشق شویم. تا دستانمان را به ماه بزنیم و این بار عکس ماه باشد به عنوان عهد در کف دستانمان. . . باشد که رستگار شویم و همچون شما آسمانیان،آسمانی.!!! . . . . سالروز شهادت سردار شجاع خیبر،شهید حاج محمد ابراهیم همت یا فاطمه زهرا [ سه شنبه 90/12/16 ] [ 6:21 عصر ] [ نقل و نبات ]
[ نظر ]
حال دیگر تنها شدیم. تنها و بی جان. از آن همه من،هیچ باقی مانده. من ها را با اشک شستیم. و حال هیچیم. . . . آری هیچ بودن بهتر است هیچ بودن در برابر معشوق بی نظیر است. چون معشوقت فقط با سوختن به تو نزدیک میشود. . . این چنین است که نخل های اروند شرمنده اند زیرا فقط نیمشان در عشق اروند سوخته.نه همه ی منشان!!! پینوشت:یا فاطمه زهرا!ما با سربازانت همره میشویم و همصدا.نظری کن! . . یا فاطمه [ شنبه 90/12/13 ] [ 10:33 صبح ] [ نقل و نبات ]
[ نظر ]
|
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |