سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بی بال پریدن..
 
قالب وبلاگ

امروز که آخرین برگ اردیبهشت را ورق می زدم ،

چیزی در درونم شکست

چیزی شبیه به وجود تو

شیشه شیشه

آیینه آیینه.

آخر امروز شد سه ماه

سه ماه رومیست که از سرزمین عشق باز گشته ایم

اما هنوز اندر خم یک کوچه ایم

هنوز یادمان می رود سحرگاه رو به معشوق سجاده بندازیم

هنوز چهره هایمان آسمانی نشده

هنوز اسیر زمینیم.

اسیر جایی که تو تنها برای جند لحظه رویش فرود آمدی!

اسیر شهری که

برج هایش به قدری بلند  است

که تمامی آدم هایش

گردنبند می بندند و چشم هایشان نوک آن ها را جست و جو می کند.

آری

ما اسیر زمین شده ایم

و شما مالک آسمان !!!

 

 

تا به حال فهمیده ای که چرا آسمان را دوست دارم؟

آسمان پر است از رد پاهای تو و همسفرانت

آبی آسمان چشمانم را نوازش می کند و چشمان تو را برایم تداعی می کند

چشم هایی که خداوند هم در برابرشان تاب نیاورد

خرید ..

به هر قیمتی چشمانت را خرید  و به آسمان برد

و حالا

این ماییم و حسرت

که در کنار هم سال ها

تو را از پس همین قاب خاکخورده

می نگریم!!

 

 

راستی که زود گذشت!!

3 ماه به اندازه 3 ساعت...

فردا که خرداد آغاز شود

ستارگان دوباره پر نور شده ،سرنوشتی دیگر رقم خواهند زد...

 

ای که لیلایت خریدارت شده!

سرنوشت ما را یه دیدار ختم کن،نه هجران!!

سال هاست کهن ترین هجران ها را شنیده ایم

اما دیدار

حکایتی دیگر دارد.............

 

 

 

پینوشت: دوستان و یاران !  در پناه یزدان  ،  قلمتان جاودان...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یا فاطمه زهرا


[ یکشنبه 91/2/31 ] [ 6:33 صبح ] [ نقل و نبات ] [ نظر ]

چه دردی می کشد این قلم!

سالهاست که با قطره قطره وجودش

واژه به واژه حرف های دلت را می نویسد.

سالهاست در کنار واج به واجشان می گرید!

گوشه این قلمدان

روز را به انتظار شب سر میکند و هیچ نمی گوید!

و با نور مهتاب،

شروع به سیاه کردن کاغذ می کند.

سال هاست که انتظار خشک شدن را می کشد.

واژه هایت سیاه می کنند دل رفیقش را!!

و نوشتن قانونیست که بر پیشانیش مهر زده اند

و حتی تبصره ای نیست که این قانون را کمرنگ کند!

به جای تبصره

قفلی براین لب ها زدند که باز کردنشان

هزاران سال اشک می خواهد

قفل هایی که اگر باز شوند

دیگر نه دلی سیاه میشود و

نه سینه ای پر از غم...

قلم ها به جای درد ،غزل می نویسند و عشق

و تا ابد الفبای تنهایی را فراموش خواهند کرد

و تا می توانند

به جای واژه های سیاه

روی جلد ها گل می کشند...

سال هاست که در پی نشانی از کلید سرگردانم...

 

 

 

و من امروز

به هنگام سحر

کنار گلدان روی شیروانی

دو قدم مانده به گل

پای فواره ی جاوید اساطیر زمین

آموختم راه شکستن قفل ها را

 

 

 

 

 

من  همان دیروز که عشق را آموختم،

پر پر شدم ...خشک شدم...شکستم

در برابر عشق،قفل هم به زانو درآمد...

 

 

 

 

 

 

 

یامقلب القلوب


[ سه شنبه 91/2/26 ] [ 12:48 صبح ] [ نقل و نبات ] [ نظر ]

به چشمانت که خیره میشوم،

برق چشمانت راهنمای راهم میشوند و اوج را نشانم می دهند.

انگار همیشه

بدون اینکه در شیار های ذهنم باشی،مرا زیر نظر داری!

چند وقتی می شد که سرم تا ته در کیسه دنیا بود

و تو و همسنگری هایت کمرنگ شده بودید در یادم.!

تا اینکه امروز

بعد از بغض آسمان

و  بارش اشک هایش

دل من لرزید

لرزید از این نگاه قاب گرفته!

لرزید و مثل آسمان شروع به شیون و زاری کرد

آنقدر زیاد

که بی رمق شد.

.

.

حال دوباره آرام گرفته و زل زده است به آسمان!

هوایی شده دوباره این دل!

هوایی تو ...

هوایی  سنگر ها...

هوایی طلاییه...

هوایی....

هوایی آقا....

.

.

.

رنگین کمان هم در آمده است  اما..

هوای این دل هنوز بارانیست

.

.

.

باز هم جمعه

.

.

و انتظار هنوز ادامه دارد.

.

.

آخر درد این دل من به که گویم؟

به که؟

.

.

.

.

یا صاحب الزمان


[ جمعه 91/2/22 ] [ 12:17 عصر ] [ نقل و نبات ] [ نظر ]

جای من خالی

جای تو خالی

جای تمام همسنگری هایمان خالی!

توی این عکس،

کسی نیست که عشق بازی کند

شاید هم هست

اما در آسمان

کنار گنبد فیروزه ای

 و کنار قاصدک ها...

.

.

.

.

.

امروز نه تنها بازماندگان

بلکه اسلحه هایتان نیز داغ شده اند از شرمندگی!

من بر صورت تک تکشان دست کشیدم.

داغ بودند از خجالت!

سنگین شده بودند از دلتنگی!غمشان عمیق شده بود و شکاف درجه هایشان

از غصه ترک برداشته بودند.

قنداق هایشان از خجالت در خود فرو رفته بودند...

.

.

.

چه عشقی!!!

جان ندارند و عاشقند!

این است راز مجنون مجنون بودن!

بی جان باشی و عاشق.

 

 

 

 

عاشق بی جان!

پینوشت:دیگر حتی شرمنده میشویم که بگوییم شرمنده ایم!!!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یا لطیف


[ پنج شنبه 91/2/14 ] [ 11:41 عصر ] [ نقل و نبات ] [ نظر ]

نمی دانم این خط تا کجا ادامه دارد

نمی دانم تا کدام ثانیه

تا کدام باران...

نمی دانم.

فقط می دانم تا اینجای خط را هم که پیاده آمدم،

به امید تو آمدم

فقط به امید تو...

گاه زمین خوردم

زخمی شدم،

گاه توقف کردم  و منتظر صدایت شدم...

گاهی هم از روی سکو ها پریدم

خواستم به ماه برسم ،

اما تو ماه را نزدیک خودت قرار دادی و آرزوی کودکانه ام را محال کردی...

.

.

.

امروزمن تمام تاریخ را دور زدم

نشد از کوچه ای رد شوم و تو آنجا نباشی...

بودی

در تمام راه های ابریشمی،

در تمام معابدی که مردوک ها جای تو خدایی می کردند...

و آخر هر راهش هم به دو راهی ختم میشد

که اکثر مسافرانش،

خانه تو را دور زده راهشان را کج کرده اند

و رد پاهایشان تا آن سر ناکجا آباد هم رفته است.

بودی

هستی

خواهی بود

امروز،

زمینیان رد پایشان را روی ماه حک میکنند

اما به تو نمی رسند.

من هر شب ماه را از پشت پنجره می بینم و

تو هر شب پس از تماشای ماه

برایم لالایی می خوانی و من به خوابی شیرین تر از عسل میروم

و خودت بالای سرم تا صبح به نظاره می نشینی...

.

.

.

.

.

صبح شده است

کسی از بیرون به پنجره می کوبد

صدای اذان میاید

باز هم همنشینی و چای و نقل و نبات

آن هم با عطر خاک تربت  و ثانیه شماری از جنس تسبیح که لحظات باهم بودن من و تو را

می شمارد...

الله اکبر...الله اکبر

اشهد ان لا اله الا الله.........................

 

 

 

 

 

 

 

 

یا ارحم الراحمین


[ یکشنبه 91/2/10 ] [ 8:40 عصر ] [ نقل و نبات ] [ نظر ]
          مطالب قدیمی‌تر >>

.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

من بی اسم تو بسمل باران را فراموش خواهم کرد من که نه گرگ پیراهنم را دریده و نه چاه مویه هایم را برملا خواهد کرد..... تنها اینجا هستم تا کمی با تو دردو دل کنم... تویی که این روزها تنها نامت را درشناسنامه ی کوچه ها می نویسند...
امکانات وب
  • صدرا آپ
  • بک لینک
  • دانلود آهنگ جدید