بی بال پریدن..
|
تو بنویس آسمان این بار تو بنویس! با اشک.. باران با هرچه می خواهی بنویس اما بنویس! بنویس که آن شب، فانوس ها خاموش بودند زینب ،برای اولین بار مادری میکرد بنویس که نمی دانست ،پدر باشد یا مادر!! که مانده بود چادر مادر را پنهان کند یا عبای پدر را!! نمی دانست! . . چاه هم نمی دانست! نمی دانست دربرابر نگاه ها و اشک های یک جوانمرد،باید چه کند؟! چه کند تا دل ناآرام پهلوان،آرام گیرد! دیگر توان نشان دادن روی ماه را هم نداشت! انگار خشک شده بود. از بس که برای دردهایش گریسته بود!!
دل زینب امشب از تو بارانی تر است! سرخ شدی تو امشب از خجالت! سرخ و کبود! خجالت نکش!نه! مادر تو را خیلی دوست دارد. دوستت دارد که تورا درآغوش گرفته! نگاه کن! ستاره هایت زیر چادر خاکی اش پنهان شده اند!!
امشب چه شبیست آسمان!!!! سیاه تر از تیرگی هر شبت!
بنویس!!
پینوشت:مادرم!آنقدر صدایتان میزنیم،تا نگاهمان کنید!شما را به همان شش گوشه رهایمان نکنید!!!
یا زهرا [ چهارشنبه 91/2/6 ] [ 1:19 صبح ] [ نقل و نبات ]
[ نظر ]
به کدامین ریسمان چنگ بزنیم؟! این ریسمان خیلی وقت است که بند بندش پاره شده! خطر سقوط..........خطر ریزش..... اینجا، روی دیوار که دست می کشی، تمام این آجر ها تمام این بلوک های سرکوفته به دیوار، حقیقت را می گویند. حقیقتی که هیچ کجا ،توان کتمان کردنش را نداری! حقیقت است دیگر. پنهان که شود،بی معنیست. این جا، هر کس گوشه ای از دردش را روی صورت دیوار به تحریر درمیاورد! همه را که کنار هم بگذاری، دفتری میشود به بزرگی دنیا به بزرگی تاریخ! حک میشود در دل دوکوهه و میشود یک بغض. یک بغض که هزاران رنگ دارد!! این بغض ها ، همان بغض هایی هستند که با دیدن این اتاق های خالی و پر از سکوت، مدام با زمین دعوا میکنند و نمی خواهند که جاری شوند. جاری شوند برای چه؟؟ نه! این حقیقت ، چیزی فراتر از اشک را می خواهد. چیزی فراتر از باران... این حقیقت یک منجی می خواهد. یک سرور یک صاحب می خواهد. همان که نبودش دنیایمان را بغض آلود کرده! مهدی را!! این حقیقت ها با مهدیست که جاودان میشوند! . . . . . . . مهدی جان! ماهم پوتین به پا کرده ، سربند یا زهرا به سر بسته ایم. میشود هم ردیف سربازانت شویم؟؟ حتی شده یک لحظه........؟ . . . پینوشت:امروز عهدمان دوباره حنایی رنگ شد.باشد تا دوباره برآن خاک بوسه زنیم...
یا فاطمه الزهرا [ دوشنبه 91/2/4 ] [ 7:18 عصر ] [ نقل و نبات ]
[ نظر ]
صدای قافله میاید. از دور... از پشت این خاکریز ها. و گلبرگ های شقایق که تا آن طرف سیم خاردار ها ریخته است. . . بیعتیان را درون پرچم ها پیچیده اند از نفس افتادگان را روی دست میبرند و جاماندگان پابرهنه می دوند به کدامین مقصد؟،نمی دانند. روی هر یک نام مادرشان را نوشته اند. کودکی بین تابوت ها با تردیدقدم برمیدارد. بوی اسفند تمام کوچه را برداشته است. زنی قد خمیده پشت در ایستاده قدوبالایش را برانداز می کند و زیر لب می گوید: اگر چه کم است و ناچیز اما بپذیرید میدانم خیانت در امانت کردم.......امانتیتان سر ندارد اما به همان پاکی و به همان عاشقی روز های اول است از این درمانده بپذیرید بانو....اگرچه ناچیز... . . . آویزانش میکند کنار عکس و تابش میدهد. بیا این هم نشانت اما کاش......................... . . باران میبارد پسران فاطمه! آسمان هم پشت پایتان گریست! به سلامت... . . . . پینوشت:ما هنوز منتظر دعوت نامه ایم!دعوتمان میکنید؟؟؟ . . . یازهرا [ جمعه 91/2/1 ] [ 2:37 صبح ] [ نقل و نبات ]
[ نظر ]
|
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |