سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بی بال پریدن..
 
قالب وبلاگ

هوا کم کم رو به تاریکی میرفت و من هنوز از دفتر بسیج دل نکنده بودم...

هنوز یک عالمه از کارهای ماهنامه هفته آینده مانده بود و من 

تنها توی دفتر بسیج ، فقط به یک چیز فکر میکردم...

به یک نفر...

به تو ...تویی که عکس سیاه و سفیدت روی میز تحریر اتاقم خاک میخورد و روزانه شاید دقایقی 

یا نه کمتر ...ثانیه ای هم به آن نگاه نکنم...

نه! نه اینکه نخواهم...

این روزها حتی صورت خودم هم فراموشم می شود...

مدام در مترو در حال طی کردن مسیر دانشکده و رادیو و خانه هستم بی آنکه لحظه ای به گذر زمان توجه کنم...

و تو ...خود تو...

دقیقا همان لحظه هایی به سراغم میایی که به شدت نیازت دارم...به شدت می خواهمت!

امروز در کتابخانه دانشکده ، کتاب زرد رنگ نحو جلویم باز بود 

و خط به خط صفحه هایش را تنها از جلوی مردمک های چشمم عبور میدادم و به خیال خود

برای امتحان فردا آماده می شدم..!

سطر های کتاب نحو گویی که دو دوست قدیمی باشند که پس از سالها یکدیگر را پیدا کرده اند، 

مدام یکدیگر را درآغوش می گرفتند و این نشان از کم خوابی های ایام ماضی بود.....

در سفید کتابخانه روی پاشنه چرخید و بعد از ناله ای کوتاه بسته شد.

مسئول کتابخانه چای کمرنگش را روی میز شیشه ای گذاشت و به صندلی اش تکیه داد!

ساعت ،هشت و نیم صبح بود....او همیشه در این ساعت رو به پنجره می نشیند و 

چرتی کوتاه میزند و دقیقا موقعی که عقربه ی بزرگ ساعت پایش را روی 9 میگذارد،

صندلی اش را به سمت میز می چرخاند و جرعه جرعه چایش را می نوشد.

صورتم را روی میز سرد کتابخانه میگذارم...از تب گونه هایم ،شیشه ی میز بخار میکند..

همیشه از کودکی از این بازی خوشم میامد....اینکه دست و صورت گرمم را روی شیشه سرد بگذارم

و بعد ،از تماشای حاشیه های بخار کرده اشکال دست و صورتم لذت ببرم!!

سرمای شیشه کمی از خوابم را می پراند....

چشمانم را می بندم... 

تو را با آن چهره ی مهربانت در آن پیراهن چهارخونه ای که هیچ گاه رنگ واقعی اش را نفهمیدم تصور میکنم...

و باز دلتنگت میشوم....

مثل همیشه....

جای خالیت گاهی آنقدر زیاد حس میشود که اشکهایم کفافش را نمی دهند....

از تو حرف زدن بعد از این همه مدت،هنوز برایم تازگی دارد و عادی نشده!

از تو گفتن..

از تو شنیدن...

از تو خواندن...

از تو نوشتن...

هیچ یک از اینها عادت من نیستند.....

عادت من این است که هر روز ،

وقتی که هوا کم کم تاریک میشود،

تنها در دفتر بسیج نشسته باشم و کلی از کاراهایم هنوز مانده باشد...

که بعد، با لحظه ای به تو اندیشیدن، روحم تازه شود ...

نه!

هیچ گاه عشق عادت نمیشود و نخواهد شد....

هیچ گاه.....

 

 

 

 

پ ن :عذر تقصیر.....مثل همیشه نبودنم را علتی نیست:)

پ ن :یاد رفتگان بخیر!

 

 

 

 

یا ارحم الراحمین

 

 

 

 


[ یکشنبه 94/9/1 ] [ 12:28 صبح ] [ نقل و نبات ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

من بی اسم تو بسمل باران را فراموش خواهم کرد من که نه گرگ پیراهنم را دریده و نه چاه مویه هایم را برملا خواهد کرد..... تنها اینجا هستم تا کمی با تو دردو دل کنم... تویی که این روزها تنها نامت را درشناسنامه ی کوچه ها می نویسند...
امکانات وب
  • صدرا آپ
  • بک لینک
  • دانلود آهنگ جدید