بی بال پریدن..
|
روی روتختی پر از گل تخت کنار پنجره خودم را پرت میکنم دلم می خواست این فقط یک رو تختی نباشد.... حقیقتی باشد از یک دشت سبز که من هر شب با تمام خستگیم ، ماهیت بی جانم را رویش بیندازم و تا صبح به تو فکر کنم.. تویی که همه می گویند هستی اما چشمان من جز نیستیِ تو را رصد نمی کنند... به تو فکر کنم تا به جای چمن های تازه ی این دشت، این عطر تو باشد که تمام دشت را پر می کند... در رویاهایم تورا ببینم که مدام دست های لاغرت را یواشکی طوری که من نبینم به سمت ظرف سیب زمینی های سرخ کرده میبری تا وقتی من حواسم نیست مشت ها و دهانت را پر کنی... تو را ببینم که ایستادی گوشه ی حیاط و به لباس هایی که باد از روی بند به زمین انداخته می خندی و به حرص خوردن های من... صورت خندانت را در چهارچوب در ببینم که خداحافظی می کنی و طوری از من دور می شوی که انگار قرار است یک ساعت بعد برگردی... تو نیستی اما تمام خاطراتت بین این چمن ها گل داده است... تو نیستی اما من هر شب روی این روتختی پر از گل می خوابم تا شاید در خواب با شنیدن صدای زنگ پا برهنه بدوم و در را برایت باز کنم... و من مثل هر شب در انتظار صدای زنگ در بین گل های این دشت جان میدهم... شاید فردا شب.....
پ ن:یک فاتحه و صلوات هدیه کنید به روح تمام شهدایی ک همسرانشان چشم انتظارند... پ ن: دعایم کنید
یا زینب [ یکشنبه 94/6/1 ] [ 1:3 صبح ] [ نقل و نبات ]
[ نظر ]
|
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |