بی بال پریدن..
|
دلم برایت تنگ میشود 16 سالگی.... وقتی که فردا صبح الله اکبر اذان را گویند ، تو رفته ای..... رفته ای و من مانند هرسال می مانم با دلتنگی ام... دلتنگ میشوم برای چه؟؟!! . . برای خنده ها و گریه هایش.. برای روز ها و ثانیه هایش روزها و ثانیه هایی که هرکدام برگی از دفتر خاطراتم شده اند... . . هرکدام را که ورق میزنم لبخندی از زیر خروار ها غبار ظاهر میشود بر لبانم... و من همیشه طعم این لبخند ها را دوست دارم همیشه همیشه.... مخصوصا در آن سطرهایی که خبر از پیدا کردن رفیق تازه میدهم و مانند کلاس اولی هایی که در جشن شکوفه ها بهشان خوش گذشته است ، خوشحالی های بچگانه ام را تعریف میکنم...... . . آهای!! 16 سالگی...با توام...!!! امشب شب آخر است... تو هم مانند 15 سالگی عجله کردی برای رفتن.... فردا وقتی شمع آخر را فوت کردم ، برای خودم دست میزنم... آنقدر میزنم تا دستانم سرخ سرخ شوند... آن وقت همه میفهمند که من هنوز تو را از خاطر نبرده ام و دوستت دارم...تو و تمام خاطراتت را..... . . دلم... دلم برایت تنگ میشود....
پی نوشت:.....خیلی مسخره و بچگانه شانزده سالگی ام را به پایان رساندم..همین
یا علی
[ چهارشنبه 91/6/29 ] [ 4:30 عصر ] [ نقل و نبات ]
[ نظر ]
|
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |