بی بال پریدن..
|
پشت دیوار میز سوم روی صندلی چوبی نشسته بود و چشمانش را به چشمانم گره زده بود. نمی دانم چه چیز را درچهره ام جستجو میکرد.. اما.. هرچه بود تداعی خاطرات شیرینش بود ، این را از لبخندهای ناگهانیش فهمیدم. دلم میخواست بدانم کدامین خاطره مشترک را برایش زنده کردم هرگاه متوجه نگاهش میشدم ، دوباره لبخند میزد... منوی رنگ رو رفته را از کنار ظرف شمعی که انگار سالها بود که شمعش را عوض نکرده اند ،برداشت.. . وقتی برای سفارش جلوی میز ،روبروی گارسون ایستاده بودم آرام سرم را چرخاندم و نگاهش کردم... خیره شده بود به کتاب هایی که ساعتی قبل دردستش سنگینی میکرد... خیره شده بود به تمام سالهایی که درکنار دوستانش ...کتابها را ورق زده بود.. محور نگاهش را با نشستن روی صندلی ام برهم زدم مثل همیشه طاقت نیاوردم و دوباره کوچک دلی ام نمایان شد... به او گفتم...خیلی دخترانه و بچگانه.. گفتم... گفتم که تو همان کسی هستی که تمام رویاهای بچگیم را به حقیقت پیوند زدی!!! و مثل همیشه از حرفم..خنده ای کرد و برای چند ثانیه هنوز لبخند برلب داشت... میز یک کنار دیوار خالی شد. دو دختر جوان، با کیسه هایی پر از کتاب ازدر بیرون رفتند و صدای به هم خوردن در چوبی دوباره فضا را برای شنیدن موسیقی در حال پخش مناسب کرد.... بعداز نوشیدن یک لیموناد خنک دوباره متوجهش شدم.. مثل برادر بزرگترش یا مثل کسی که درعین کوچکی میخواهد مواظب شخصیتی بزرگ باشد ، به او گفتم که خودم پول را به گارسون میدهم..تو بنشین.. وقتی برگشتم ، برای رفتن آماده شده بود و مشغول جاکردن کیف پول تپلش در کیفش بود.. و من مثل همیشه ناراحت از رفتن... . . کاش دوباره باهم روبروی هم پشت میز 3 بنشینیم و ساعاتی را درتنهایی خاطرات بچگی و ثانیه های کنارهم بودنمان را دانه دانه بشماریم.... با صدای بسته شدن در ، گارسون مشغول تمیز کردن میزها شد.. چراغ نواری قرمزرنگی که فنجان قهوه ای داغ را روی شیشه نشان میداد خاموش شد... و باز هم من در خلوت شبانه ام کنار این دفتر مینویسم برایش خیلی بچگانه...خیلی دخترانه دلم برایت تنگ شده . . خیلی خواهرانه.......
پینوشت:خدایا!یکی از بزرگترین شاهکارهای تو هستند..این خواهران....
[ یکشنبه 91/6/19 ] [ 12:49 صبح ] [ نقل و نبات ]
[ نظر ]
|
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |