بی بال پریدن..
|
باز دوباره،مثل هر شب به پشتی قدیمی اتاق مادربزرگ کنار ملحفه های آبی بزرگ و کوچک تکیه کرده ام... باز مانند هر شب فاطمه کوچولوی من بعد از ساعت ها خاله بازی با نازگلک چشم دکمه ای سرش به بالش صورتی اش نرسیده، هفت پادشاه را خواب می بیند. صفحه کتاب "حافظ هفت" با نسیمی که گاهی پرده را کنار می زند، تند تند و بی وقفه و گاهی کند و آهسته ورق می خورند و تنها این عقربه های ساعت روی طاقچه هستند که آرام و قرار ندارند و بی درنگ می دوند تا برسند به "3".
برای لحظه ای به رنگ آبی چراغ خواب که تقریباً موهای فاطمه را رنگ کرده است خیره می شوم و با خود، در تمام شیارهای ذهن کوچکم می گویم: چقدر زیبا و دوست داشتنی است زمانی که همگان، حتی نازگلک چشم دکمه ای در آرامشی شاید با دوام سکوت خواب را طی می کنند اما... من و تو ...اینجا...کنار هم با بوی شمعدانی های حیاط در تکاپوی طی کردن جاده های عشقمان هستیم در اوج شور و اشتیاق آرامشی داریم از سکوت بی صداتر و من مثل همیشه در کنار این نسیم ثانیه های با تو بودنم را در کنج همین اتاق قلم می زنم... تا شاید... قرارهای فردایمان را به فراموشی نسپارم. با تمام آرامشی که در این خانه برقرار است اما پراکندگی ذرات زندگی را در تمام روزنه های وجودم احساس می کنم و این یعنی تو... خود ِ خود ِ تو را معنی می دهد چون تو هر شب با ریز ریز نگاه های آسمانی ات در تقویم عمر من لحظه لحظه زندگی فردا هایم را می سازی... خود ِ خود ِ تو... تمام زندگی من...
پینوشت:کاش هر نفس به یادش باشیم...کاش
[ جمعه 91/6/3 ] [ 1:6 صبح ] [ نقل و نبات ]
[ نظر ]
|
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |