بی بال پریدن..
|
چه قدر زل میزنی در چشم هایم؟! چه قدر حرف های ناگفته ات را حبس میکنی در سینه ات؟! خب بگو!! چرا انقدر عذابم می دهی؟! آخر تا کی با عکس خاکخورده ات درد دل گویم؟!! یکبار هم که شده ،مثل آن وقت ها مثل آن روز ها که مواظبم بودی لب هایت را بگشای و نصیحتم کن! بگو چه کنم در این غربت..؟ در این هیاهو... چه کنم تا لیلی ات خریدار من نیز شود؟! بگو! نصیحتم کن! خسته شدم از بس به چشمان پردرد و حرفت نگریستم و هیچ نکفتم. خسته شدم از بس که گریستم...... اما اما چه می شود کرد؟! تو را گلچین کرده و برای خودش برداشته است.! از اول هم برای خودش بودی و بس! اما تو را به همان لیلی ، به همان خاک به همان زخمی های بی درد قسمت می دهم ، فقط نگاهم نکن.... کمکم کن.......کمک!! می دانی که لیلی تو حرف مجنونش را بی برو برگرد ،می پذیرد. پس برای من......برای ما ما که دستانمان از آسمان کوتاه است ، ما که نگاهمان به آسمان غریبه است ، واسطه شو!....واسطه!!! بگذار ما نیز بی بال پرواز کنیم! . . یادت هست که؟!! تو را هم لیلی ات ،رسم بی بال پریدن آموخت!!!! مگر نه؟!!
پینوشت:این حرف ها با کمی دلتنگی ،پیشکش تمام مردان آسمانی!!!!
یا حسین
[ چهارشنبه 91/5/11 ] [ 5:0 صبح ] [ نقل و نبات ]
[ نظر ]
|
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |