بی بال پریدن..
|
زندگی - زندگی - زندگی این روز ها همه با خشم صدایت می زنند. همه دوست دارند از دست تویی که بر وفق مرادشان نیستی خلاص شوند. می خواهند رهایت کنند و بروند می خواهند خرابت کنند می خواهند...
اما یادشان نیست که خود تو را ساختند و دوستداشتنی ات کردند ولی بعد مثل یک دومینو که با هزار زحمت مواظبش میشوی که نریزد تو را به هم ریختند و رفتند. همه دلشان می خواهد که تو با آنها راه بیایی نه آنها با تو!!! تا به حال شده است که از خود بپرسی پس کی می رسد آن روزی که یک نفر با تو راه بیاید؟!! می دانم می دانم چه می خواهی بگویی می خواهی بگویی که خسته شدی - کم آورده ای بگویی که از این جا به بعدش را نیستی!!! مگر نه؟! اما یواش ، آرامتر می دانی که تحمل شنیدن این حرف ها از تو این روز ها مشکل است. بگو ، اما یواش طوری که به گوش کسی نرسد. می دانی که تو فعلا سرباز وظیفه ای در اینجا حالا حالا ها مرخصی نمی دهند به تو هنوز مدتی را باید صبر کنی! می رسد آن روز که همگان بازخواست شوند به خاطر راه نیامدن با تو! بازخواست شوند به خاطر گوش نکردن دردهای تو! می رسد آن روز. کمی آرامتر باش!! مطمئن باش که فرمانده حواسش به تو و راه آمدن هایت هست. به وقتش پاداشی به تو دهد که انگشت بر دهان بمانی!! فقط صبر کن!
می دانم سخت ترین کار این روز ها صبر کردن است. اما ،صبر کن. بالاخره روزی هم به تو کارت پایان خدمت می دهند. صبر کن....!
پینوشت:کمی هم ما با او راه بیاییم....دلش شکسته است...
یا غفار
[ یکشنبه 91/5/8 ] [ 2:11 صبح ] [ نقل و نبات ]
[ نظر ]
|
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |