بی بال پریدن..
|
نمی دانم این خط تا کجا ادامه دارد نمی دانم تا کدام ثانیه تا کدام باران... نمی دانم. فقط می دانم تا اینجای خط را هم که پیاده آمدم، به امید تو آمدم فقط به امید تو... گاه زمین خوردم زخمی شدم، گاه توقف کردم و منتظر صدایت شدم... گاهی هم از روی سکو ها پریدم خواستم به ماه برسم ، اما تو ماه را نزدیک خودت قرار دادی و آرزوی کودکانه ام را محال کردی... . . . امروزمن تمام تاریخ را دور زدم نشد از کوچه ای رد شوم و تو آنجا نباشی... بودی در تمام راه های ابریشمی، در تمام معابدی که مردوک ها جای تو خدایی می کردند... و آخر هر راهش هم به دو راهی ختم میشد که اکثر مسافرانش، خانه تو را دور زده راهشان را کج کرده اند و رد پاهایشان تا آن سر ناکجا آباد هم رفته است. بودی هستی خواهی بود امروز، زمینیان رد پایشان را روی ماه حک میکنند اما به تو نمی رسند. من هر شب ماه را از پشت پنجره می بینم و تو هر شب پس از تماشای ماه برایم لالایی می خوانی و من به خوابی شیرین تر از عسل میروم و خودت بالای سرم تا صبح به نظاره می نشینی... . . . . . صبح شده است کسی از بیرون به پنجره می کوبد صدای اذان میاید باز هم همنشینی و چای و نقل و نبات آن هم با عطر خاک تربت و ثانیه شماری از جنس تسبیح که لحظات باهم بودن من و تو را می شمارد... الله اکبر...الله اکبر اشهد ان لا اله الا الله.........................
یا ارحم الراحمین [ یکشنبه 91/2/10 ] [ 8:40 عصر ] [ نقل و نبات ]
[ نظر ]
|
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |