بی بال پریدن..
|
رویش سیاه است. روی گریه ندارد. آسمان را می گویم همان که آن شب صورتش از بغض کبود شده بود و ناله هایش را بی صدا کرده بود. مبادا که داغ علی تازه شود... بچه ها نمی دانستند که پدر چرا دیر کرده است! چرا کیسه خرمایی پشت در نیست؟!! دیگر نمی دانستند که امروز تمامی در ها شرمنده ی بانو شدند. چادرتان را بین خاک ها پنهان کرد مبادا که زینب ببیند و بند دلش پاره شود. مادر جان! ما نیز امروز روی گریه نداریم. ما نیز مانند آسمان از بغض کبود شده ایم! نمی دانیم از دلتنگی به کدامین مزار پناه ببریم؟ به کدامین خاک؟؟ فقط چادر هایمان را با خاک شلمچه غسل دادیم همان خاکی که پسرانتان رویش قدم نهادند و قسم خوردند تا انتقام سیلی را بگیرند! تا حداقل بوی یاس بگیرد چادرمان! بوی چادر شما را! مادر جان! امروز پسرانتان گمنامند و مزاری دارند. شما که تمام عالم نامتان را زمزمه می کند ، مزارتان کجاست؟؟ کاش امروز آسمان راز دار نبود. راز دار نبود و می گفت که آن شب علی در کدام گوشه عالم با شما سخن گفت؟!؟ امروز تمام عالم شما را می خواند. شما را می خواهد. می خواهیم مادرمان باشید! ماه نیز شما را می خواند! رو سیاه است ماه از نبود بانوی دو عالم... یا فاطمه نظری کنید. شاید با نور نگاهتان غایبمان نیز حاضر شوند... [ جمعه 91/1/18 ] [ 1:31 عصر ] [ نقل و نبات ]
[ نظر ]
|
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |