بی بال پریدن..
|
از کنارش می گذرم و از دور نگاهش میکنم. هر چه قدر بیش تر دور میشوم ، دلتنگی ام دو چندان میشود. دوست دارم به طرفش بدوم و در آغوشش بگیرم تا بغضی که راه گلویش را بسته،بترکد و مروارید هایش جاری شوند... اما...اما نمی گزارند. انگار میلیون ها نفر سد راهم شده اند و نمی گزارند که با او حرف بزنم.حتی کلمه ای! انگار سال هاست که غربه ایم و یکدیگر را نه از دور بلکه از نزدیک نمی شناسیم. . . . اسممان دوست است و رابطه مان صمیمی! همسفر هستیم و عنوانی به نام همکلاسی نیز داریم و ... . . نه... هیچ یک از این ها دلم را گرم نمی کند نمی تواند جای کلام او را بگیرد. نمی تواند دل نا آرام مرا آرام کند...نه ... . . . . به جایی که ایستاده بود،نگاه میکنم،کنار خاکریز. دیگر نیست. تا نبودش را فراموش کردم ،پرواز کرد. آری.پرواز کرد به همان نقطه ای که میعاد گاه همگان است.بدون وداع... و این بود پایان بازی یادم تو را فراموش. ای همکلاسی،ای دوست ،ای همسفر ای همرزم پرواز کردی و اوج گرفتی اما... اما یادم تو را فراموش... [ پنج شنبه 90/12/18 ] [ 11:29 عصر ] [ نقل و نبات ]
[ نظر ]
|
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |