عطيه ي مهربون همسفرم...
حال ارميا رو مي فهمم حالا. وقتي از جنگ برگشته بود و دچار خفقان شده بود.
حال ارميا رو بدجوري مي فهمم که توي سکوت فرو رفت.
دلم مي خواد لگدمال شم. مثل ارميا...
لگد مال هم...
(اميدوارم ارميا رو خونده باشي که من ضايع نشم.)