بی بال پریدن..
|
خیلی وقت است که سکوت کرده. کنج دیوار آرام گرفته، بی آنکه تکانی بخورد. دستانش را روی صورتش گذاشته تا مبادا کسی را ببیند . گاهی از لای انگشتانش ، دزدکی نگاه می کند. می ترسد کسی راببیند. کسی را ببیند و دوباره ترک بردارد! تازه چسب زخم هایش را باز کرده!!! تظاهر می کند که غمگین است اما... اما تازگی ها ،تنگ کسی شده. تنگ کسی در همین حوالی در نزدیکترین نقطه... وقتی حسش می کند ،ذوق می کند. ذوق می کند و باز هم تنگ تر می شود. هر لحظه که تنگ تر میشود ، درونش قند آب میشود . مدام با خود زمزمه می کند. می گوید دوست دارم آنقدر تنگ شوم که روی این دو دیوار کنج تنها نام تو را بنویسم. تنگ تو شدن را دوست دارم. اصلا می خواهم تنها باشم. می خواهم تنها باشم و کنج این سینه بنشینم . آن وقت دیگر خودتی و خودم. در را قفل می کنم تا مبادا غیر تو کسی داخل شود . بعد هر لحظه هر ثانیه با هم حرف میزنیم. من می گویم و تو مثل همیشه می شنوی! می شنوی و مدام با دستانت با مویرگ هایم بازی می کنی! . . . . راستی میشود بیشتر نوازشم کنی؟! می گویند دل هایی که تو بیشتر نوازششان می کنی، آسمانی تر میشوند. پاک پاک. می خواهم آسمانی تر شوم. نوازشم می کنی؟!
پینوشت:معبود!معشوق!هیچگاه دستانت را از روی دلمان برندار،که بی تو دلمان ،پوچ و محو میشود !!!
یا مقلب القلوب [ سه شنبه 91/1/29 ] [ 3:45 صبح ] [ نقل و نبات ]
[ نظر ]
گونیا را شکستم. آخر،با گونیا تنها یک نفر بودم که به دیوار تکیه میداد و رویش یادگاری می نوشت و همدمم ، قائمه ای بود که زندگی را برایم 90 درجه کرده بود. نقاله را نیز... نقاله ها دیوار ها را برداشته به جایش سقف می سازند سقفی که تنها 180 درجه از زندگی را نشانم میداد... . . خط کش را هم نمی خواهم... می خواهم آزاد باشم. آزاد باشم و آزادانه در کنار نقطه های دیگر، رها باشم و پرواز کنم... در بین واژه ها... در بین خطوط... نقطه ای باشم بی زاویه بی درجه میخواهم صفر درجه باشم. بی چیزو درمانده... رها و آزاد. آن وقت است که صدایت را میشنوم. برای شنیدن صدایت ، باید بی قاعده بود... بی قاعده و بی زاویه. این قاعده ها و زاویه ها، با مسافت ها و درجه هایشان راهم را دور تر می کنند. صفر درجه خواهم شد. صفر درجه و صفر کیلومتر... . . . صفر را دوست دارم، او نیز عدد است..!!! پینوشت:خداوندا!زاویه ها و قاعده هایمان را بگیر.اما خودت را نه......هرگز.....هرگز....
یا ستار العیوب
[ شنبه 91/1/26 ] [ 10:21 عصر ] [ نقل و نبات ]
[ نظر ]
باز هم تنها شدم و آمدم. آمدم تا کمی حرف بزنیم، من حرف بزنم و تو مثل همیشه دست برسرم بکشی! تکراریست که بگویم دلم تنگ شده!! او همیشه تنگ است. همیشه،از آن وقتی که دیگر چهارچوب در چهره ات را قاب نگرفت! از آن وقتی که دیگر مزه ی سلام گفتنت را نچشیدم! تنگ است. مثل دل مادر! او که هر روز دست بر صورتت می کشد و نمی گذارد که چهره ات عبادتگاه غبار ها شود او که امروز تمام بارگاهت را با باران چشمانش شست! آری. هر روز دلش بارانیست! بارانی که تنها هنگام نماز صبح بند میاید! آن هنگام که یاس ها را مثل همیشه کنار سجاده ات میریزد و خود نیز کنارت می نشیند و به تو و عشق بازیت خیره میشود... . . . آفتاب غروب کرده است! و او هنوز سجده بر مهر جانماز تو گذاشته. من نیز مدتیست که به پرده های کنار رفته می نگرم و به تکان هایی که با هرنفس باد می خورند! دفترم خیس شده و واژه هایم اشک میریزند! . . . باران باز هم فراموش کردی هنگام رفتن در را ببندی!!!!!
پینوشت:همسفران!نشود که بشود:یادم تو را فراموش..............ما همه زخمیان یک سنگریم...
یا ابوالفضل [ جمعه 91/1/25 ] [ 12:16 صبح ] [ نقل و نبات ]
[ نظر ]
این جا پر است از آدم هایی که یکدیگر را نمی شناسند و برای هم دست تکان میدهند. احوال پرسی می کنند و نام یکدیگر را نمی دانند. لبخند هایشان زیباست ، اما تلخ. مثل قهوه ای که تا روی شکر نبیند، لب هایش تبسم را به یاد نمی آورند. حرف ها و سخن هایشان به دانه های قهوه می ماند، که با کوچک ترینشان می شود تمامی کام ها را تلخ کرد!! . . این زمینیان، قهوه وار زیستن را دوست دارند! به جای سیب ،قهوه می کارند در باغچه ی دلشان!!! . . . . خداوندا! معبودم! با دستان خودت کمی شکر به زندگی هایمان بپاش!به نقل و نبات هایمان! قند ها را خودت در دلمان آب کن. شاید ، توانستیم رسم قهوه وار زیستن را فراموش کنیم!!!!
پینوشت:نقل و نبات ها همیشه شیرین نیستند!تنها اندکی! آن هم وقتی از پشت ویترین ها به بیرون می نگرند!! شیرینمان کن معشوق!!
یا ارحم الراحمین [ سه شنبه 91/1/22 ] [ 11:19 عصر ] [ نقل و نبات ]
[ نظر ]
رویش سیاه است. روی گریه ندارد. آسمان را می گویم همان که آن شب صورتش از بغض کبود شده بود و ناله هایش را بی صدا کرده بود. مبادا که داغ علی تازه شود... بچه ها نمی دانستند که پدر چرا دیر کرده است! چرا کیسه خرمایی پشت در نیست؟!! دیگر نمی دانستند که امروز تمامی در ها شرمنده ی بانو شدند. چادرتان را بین خاک ها پنهان کرد مبادا که زینب ببیند و بند دلش پاره شود. مادر جان! ما نیز امروز روی گریه نداریم. ما نیز مانند آسمان از بغض کبود شده ایم! نمی دانیم از دلتنگی به کدامین مزار پناه ببریم؟ به کدامین خاک؟؟ فقط چادر هایمان را با خاک شلمچه غسل دادیم همان خاکی که پسرانتان رویش قدم نهادند و قسم خوردند تا انتقام سیلی را بگیرند! تا حداقل بوی یاس بگیرد چادرمان! بوی چادر شما را! مادر جان! امروز پسرانتان گمنامند و مزاری دارند. شما که تمام عالم نامتان را زمزمه می کند ، مزارتان کجاست؟؟ کاش امروز آسمان راز دار نبود. راز دار نبود و می گفت که آن شب علی در کدام گوشه عالم با شما سخن گفت؟!؟ امروز تمام عالم شما را می خواند. شما را می خواهد. می خواهیم مادرمان باشید! ماه نیز شما را می خواند! رو سیاه است ماه از نبود بانوی دو عالم... یا فاطمه نظری کنید. شاید با نور نگاهتان غایبمان نیز حاضر شوند... [ جمعه 91/1/18 ] [ 1:31 عصر ] [ نقل و نبات ]
[ نظر ]
|
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |