سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بی بال پریدن..
 
قالب وبلاگ

دلم برایت تنگ میشود 16 سالگی....

وقتی که فردا صبح

الله اکبر اذان را گویند ،

تو رفته ای.....

رفته ای و من

مانند هرسال

می مانم با دلتنگی ام...

دلتنگ میشوم برای چه؟؟!!

.

.

برای خنده ها و گریه هایش..

برای روز ها و ثانیه هایش

روزها و ثانیه هایی که

هرکدام برگی از دفتر خاطراتم شده اند...

.

.

هرکدام را که ورق میزنم

لبخندی از زیر خروار ها غبار

ظاهر میشود بر لبانم...

و من

همیشه طعم این لبخند ها را دوست دارم

همیشه همیشه....

مخصوصا در آن سطرهایی که

خبر از پیدا کردن رفیق تازه میدهم و

مانند کلاس اولی هایی که در جشن شکوفه ها

بهشان خوش گذشته  است ،

خوشحالی های بچگانه ام را تعریف میکنم......

.

.

آهای!!

16 سالگی...با توام...!!!

امشب شب آخر است...

تو هم مانند 15 سالگی عجله کردی برای رفتن....

فردا

وقتی شمع آخر را فوت کردم ،

برای خودم دست میزنم...

آنقدر میزنم تا دستانم  سرخ سرخ شوند...

آن وقت

همه میفهمند که من

هنوز تو را از خاطر نبرده ام و

دوستت دارم...تو و تمام خاطراتت را.....

.

.

دلم...

دلم برایت تنگ میشود....

 

 

 

 

 

 

http://fab72.persiangig.com/image/birthday%20presents.jpg

پی نوشت:.....خیلی مسخره و بچگانه شانزده سالگی ام را به پایان رساندم..همین

 

 

 

یا علی

 

 

 

 

 

 


[ چهارشنبه 91/6/29 ] [ 4:30 عصر ] [ نقل و نبات ] [ نظر ]

پشت دیوار

میز سوم

روی صندلی چوبی نشسته بود و

چشمانش را به چشمانم گره زده بود.

نمی دانم چه چیز را درچهره ام جستجو میکرد..

اما..

هرچه بود تداعی خاطرات شیرینش بود ،

این را از لبخندهای ناگهانیش فهمیدم.

دلم میخواست بدانم

کدامین خاطره مشترک را برایش زنده کردم

هرگاه متوجه نگاهش میشدم ،

دوباره لبخند میزد...

منوی رنگ رو رفته را از کنار ظرف شمعی که

انگار سالها بود که شمعش را عوض نکرده اند ،برداشت..

.

وقتی برای سفارش جلوی میز ،روبروی گارسون ایستاده بودم

آرام سرم را چرخاندم و نگاهش کردم...

خیره شده بود به کتاب هایی که

ساعتی قبل دردستش سنگینی میکرد...

خیره شده بود به تمام سالهایی که

درکنار دوستانش ...کتابها را ورق زده بود..

محور نگاهش را با نشستن روی صندلی ام برهم زدم

مثل همیشه

طاقت نیاوردم  و دوباره کوچک دلی ام نمایان شد...

به او گفتم...خیلی دخترانه و بچگانه..

گفتم...

گفتم که تو همان کسی هستی که تمام رویاهای بچگیم را

به حقیقت پیوند زدی!!!

و مثل همیشه از حرفم..خنده ای کرد و

برای چند ثانیه

هنوز لبخند برلب داشت...

میز یک کنار دیوار خالی شد.

دو دختر جوان،

با کیسه هایی پر از کتاب

ازدر بیرون رفتند و

صدای به هم خوردن در چوبی

دوباره فضا را برای شنیدن موسیقی در حال پخش

مناسب کرد....

بعداز نوشیدن یک لیموناد خنک

دوباره متوجهش شدم..

مثل برادر بزرگترش

یا مثل کسی که درعین کوچکی

میخواهد مواظب شخصیتی بزرگ باشد ،

به او گفتم که خودم پول را به گارسون میدهم..تو بنشین..

وقتی برگشتم ،

برای رفتن آماده شده بود

و مشغول جاکردن کیف پول تپلش

در کیفش بود..

و من مثل همیشه ناراحت از رفتن...

.

.

کاش دوباره

باهم

روبروی هم

پشت میز 3

بنشینیم و ساعاتی را درتنهایی

خاطرات بچگی و ثانیه های کنارهم بودنمان را

دانه دانه

بشماریم....

با صدای بسته شدن در ،

گارسون مشغول تمیز کردن میزها شد..

چراغ نواری قرمزرنگی که

فنجان قهوه ای داغ را

روی شیشه نشان میداد

خاموش شد...

و باز هم من

در خلوت شبانه ام

کنار این دفتر

مینویسم برایش

خیلی بچگانه...خیلی دخترانه

دلم برایت تنگ شده

.

.

خیلی خواهرانه.......

 

 

 

پینوشت:خدایا!یکی از بزرگترین شاهکارهای تو هستند..این خواهران....

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


[ یکشنبه 91/6/19 ] [ 12:49 صبح ] [ نقل و نبات ] [ نظر ]

ت.......................ن..............ه.........ا

تنها

.

.

.

ت.ن.ه.ا

.

.

یک نفر....

.

.مفرد

 

.

.

متکلم وحده

.

.

تنهااااااا

.

..

.تک

تک و تنها

.

.

یک

.

.

.

تنها

.

پایان

پینوشت:دیگر نمی گویم تنهایی با گوشت و پوستم عجین شده است......تنهایی خود منم...خود خودم.....

 

 

 

 

 

یا رحیم...


[ پنج شنبه 91/6/16 ] [ 3:31 صبح ] [ نقل و نبات ] [ نظر ]

باز 

دوباره،مثل هر شب

به پشتی قدیمی اتاق مادربزرگ

کنار ملحفه های آبی بزرگ و کوچک

تکیه کرده ام...

باز مانند هر شب

فاطمه کوچولوی من

بعد از ساعت ها خاله بازی با نازگلک چشم دکمه ای

سرش به بالش صورتی اش نرسیده،

هفت پادشاه را خواب می بیند.

صفحه کتاب "حافظ هفت"

با نسیمی که گاهی پرده را کنار می زند،

تند تند و بی وقفه

و گاهی کند و آهسته

ورق می خورند

و تنها این عقربه های ساعت روی طاقچه هستند

که آرام و قرار ندارند

و بی درنگ می دوند

تا برسند به "3".

 

برای لحظه ای به رنگ آبی چراغ خواب

که تقریباً موهای فاطمه را رنگ کرده است

خیره می شوم

و با خود،

در تمام شیارهای ذهن کوچکم می گویم:

چقدر زیبا و دوست داشتنی است

زمانی که همگان، حتی نازگلک چشم دکمه ای

در آرامشی شاید با دوام 

سکوت خواب را طی می کنند

اما...

من و تو ...اینجا...کنار هم

با بوی شمعدانی های حیاط

در تکاپوی طی کردن جاده های عشقمان هستیم

در اوج شور و اشتیاق

آرامشی داریم از سکوت بی صداتر

و من 

مثل همیشه

در کنار این نسیم

ثانیه های با تو بودنم را

در کنج همین اتاق قلم می زنم...

تا شاید...

قرارهای فردایمان را به فراموشی نسپارم.

با تمام آرامشی که در این خانه برقرار است

اما

پراکندگی ذرات زندگی را

در تمام روزنه های وجودم احساس می کنم

و این یعنی تو...

خود  ِ خود ِ تو را معنی می دهد

چون تو هر شب 

با ریز ریز نگاه های آسمانی ات

در تقویم عمر من

لحظه لحظه

زندگی فردا هایم را می سازی...

خود ِ خود ِ تو...

تمام زندگی من...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پینوشت:کاش هر نفس به یادش باشیم...کاش

 


[ جمعه 91/6/3 ] [ 1:6 صبح ] [ نقل و نبات ] [ نظر ]
          

.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

من بی اسم تو بسمل باران را فراموش خواهم کرد من که نه گرگ پیراهنم را دریده و نه چاه مویه هایم را برملا خواهد کرد..... تنها اینجا هستم تا کمی با تو دردو دل کنم... تویی که این روزها تنها نامت را درشناسنامه ی کوچه ها می نویسند...
امکانات وب
  • صدرا آپ
  • بک لینک
  • دانلود آهنگ جدید