بی بال پریدن..
|
(من در این تاریکی فکر یک بره ی روشن هستم،که بیاید علف خستگی ام را بچرد.) من در این مرگ سکوت میچکم از چشم زمستان کبود و کسی نیست که سرمای وجود تن بی جانم را با حرارت های خود با آتش جانش و گرمای وجودش با بخاری سهمگین و بس طولانی تعویض کند... و در این ظلمت شب تنها همدم من شاخه ی شکسته ایست که روز های زمستانش را با سرکوفتن به پنجره سر میکند و چه آرام بگیرد پس از این زمستان که بس طولانیست...
گونه های سرد من منتظرند منتظر باران پس از تابش این خورشیدند و هر روز به هوای این رنگین کمان پشت این پنجره ها یا نه، نزدیکتر کنار ساحل دریا چشم به راه رنگ ها می مانند و شب را به امید میهمانی شکوفه ها پشت سر میزارند. نه نمی خواهم بگویی سهراب نمی خواهم بگویی که در اندیشه ی این بره روشن هستی یا نه! چون هنوز ته این ظلمت شب شاخه زاری میکند وزمستان هنوز طولانیست. این منم که شب را به امید آفتاب و روشنی پشت سر میزارم . نه نگو سهراب. خستگی پا برجاست. بره حتی آن را نمی چرد...
یا غفار
[ یکشنبه 91/3/28 ] [ 9:11 عصر ] [ نقل و نبات ]
[ نظر ]
خجالت میکشم خجالتی به وسعت دریا آخر امروز من متولد شدم. این روز را تو خوب به یاد میاوری روز دیدار معشوق ...مگر نه؟ روز پرواز... اما پرواز تو ریشه در زمینیان داشت ریشه در من ثانیه هایی که هر گلوله طی میکرد، ثانیه هایی بود که قدم گذاشتن من را بر روی زمین می شماردند. ثانیه هایی که هر زخم بر پیکر تو نقش می بست، ثانیه هایی بود که من نخستین اشکهایم را روی زمین می ریختم. و ساعاتی که تو در خون بیست و سه ساله ات غلت می زدی، من در آغوش گرم مادرم دست و پا میزدم...
می بینی فرمانده! من وتو اندازه آسمان از هم فاصله داریم اندازه تمام دنیایی که تو برایم به ارمغان گزاشتی اندازه تمام درد های بی صدایت و تمام خون هایی که در رگ این خاک ریختی! فاصله ی ما زیاد است. کودک که بودم می نوشتم بابا نان داد. دیگر نمی دانستم که بابا برای نان هم جانش و هم نامش را داد . تمام این لحظاتی که با تو دل نوشته هایم را مرور میکنم در تمام این ثانیه ها نامت را نمی دانستم و نمی دانم. تو حتی کوچکترین هویتت را نامت را هم پنهان کردی از دسترس زمینیان! نامت را دادی مرا نامدار کردی خوشت باشد ! این روز ها بی نام ها ر ا می نگرند تا من بی نام را ...
به دوستانت هم بگو بگو راز این روز را روزی که عشقت مرا بر زمین گذاشت و تو را...توی بی نام را برای مروارید انگشترش برداشت......!
چه قصه ای دارد این روز های عمر!!! مرده اند ...انگار که زنده اند......
پینوشت:این روز ها.....تنهایی را همدم خود کرده ام!!
یا کاظم [ شنبه 91/3/27 ] [ 12:40 عصر ] [ نقل و نبات ]
[ نظر ]
|
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |