سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بی بال پریدن..
 
قالب وبلاگ

کبودی دستانش،روزگارم را سیاه کرده بود.

شده بود استخوانی که رویش پوست کشیده بودند.

چشمان درشتش غرق شده بود در آن همه گودی!

لباس بر تنش گریه می کرد!

با سکوتی که حتی یک لحظه هم حاضر به شکستنش نشد

به اطرافش نگاه می کرد....آدم هایی که نسبتشان از گوشت و خونش بود اما....

انگار نه انگار که چشمی که

لحظه به لحظه ی کودکیشان را نگریسته

منتظر نگاه های آن هاست!!

وقتی که چشمانم بهش می افتاد،تنم می لرزید!

مردی که تا دیروز

راننده ی پایه یک کامیون بود و مثل پسر 18 ساله سرحال و با نشاط...

حالا مریضی از پا درش آورده بود...

مردی که حالا در سکوت محض

در بین جمعیت به ظاهر بستگانش،

نشسته بود در حالیکه عکس سه پسرش شده بود زمینه ی قاب دوربینی که

داشتم باهاش ازش فیلم میگرفتم...سه پسری که همتا نداشتند..!

سرش را لحظه ای برگرداند و به عکس ها خیره شد...

حالا دیگه مطمئن بودم تنها چیزی که بهش فکر می کند این است:..اگه مجید بود..

اگه داریوش بود..اگه پرویز ....

از برق چشمان خسته اش میشد فهمید که چقدر دلتنگشان شده است...

دلش می خواست برگردد به پنج صبح سال 64...برگردد تا ساک مجید رو از دستش بگیرد

 و با اخم و تندی مانع رفتنش شود...دلش می خواست کاغذ رضایتنامه ی داریوش را امضا نکند...اما...

دست کشیدم به صورتش!

در سکوتی که هیچ کس متوجهش نبود ،گونه هایش خیس شده بود

گونه هایی که حالا دیگر گرما نداشتند!

گرمایی که چهره اش را هنگام کار نوازش میکرد ،

حالا تبدیل شده بود به رطوبتی که اشک دلتنگی

برایش به ارمغان گذاشته بود!!

قامتش آب شده بود....

بعد از تصادف کامیون،دیگر نتوانسته بود به خاطر پاهایش رانندگی کند!

از همان زمان از این روز میترسید.....

روزی که توان ایستادن روی پایش را نداشته باشد..حتی نتواند کمی آب بنوشد...

دوباره سرش را به طرف عکس ها برگرداند..!

مجید بهش لبخند می زد!لبخندی که خدا میداند از کجا و برای چه بود!!!

محو عکس میشود.یک نخلستان بزرگ که مجید

قبل از عملیات کربلای 5 با دوربین بچه های تخریب

انداخته بود!

سرم رو نزدیک گوشش می برم و آروم میگم:

آقا جون!چیزی میخورید براتون بیارم؟!

نگاهم می کنه و لبخند میزنه!

به دستام نگاه میکنه!

دستاش رو میگیرم توی دستم!

دستایی که از نوازش بیش از حد آمپول های بزرگ و کوچک

حالا کبود کبود شده بود..!

به آرامی دستم را فشار میدهد و من

میدانستم که این

نهایت قدرت و زور اوست...

قدرتی که روزی

توانست،زیر تابوت داریوش را بگیرد!

داریوشی که وقتی مادر درآغوشش میگرفت،

مادر غرق میشد در آغوش گل پسرش و تنها قامت داریوش نمایان میشد!!!

 

کم کم چشمانش بی رمق شدند...

همانطور که به عکس مجید خیره شده بود،خوابش برد!

خوابی که شاید در آن

همراه مجید و داریوش و پرویزش

پشت کامیون قدیمی

روزهای شادش را رقم میزد..........

پینوشت: در غریبانه ترین حالت،تنهایم گذاشت!

 

 

 

یا صبور

 

 

 

 

 

 


 


[ شنبه 92/4/8 ] [ 12:34 صبح ] [ نقل و نبات ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

من بی اسم تو بسمل باران را فراموش خواهم کرد من که نه گرگ پیراهنم را دریده و نه چاه مویه هایم را برملا خواهد کرد..... تنها اینجا هستم تا کمی با تو دردو دل کنم... تویی که این روزها تنها نامت را درشناسنامه ی کوچه ها می نویسند...
امکانات وب
  • صدرا آپ
  • بک لینک
  • دانلود آهنگ جدید